زن رفت و مرد از دوریش هی زخم می خورد
هی ماجرا را به آخر پیش می برد
تنهایی و تنها شدن فصل جدایی
فکرش مدام می کرد اورا هی هوایی
می خواست با او همسفر باشد همیشه
یک مرد،یک زن،یک نفرباشد همیشه
رفت و هوایی سرد فصلش را صداکرد
در قسمتش خوشحالی دل را جدا کرد
فکری عجیب از ذهن مرد گاهی قدم زد
یک چاره افتاد و غروبش را رقم زد
حالا بلند است از دل یک ضبط آهنگ
می خواند از این شهر مرده،شهر بی رنگ
در استکان قهوه،فالی بد نمایان
لپ تاپ ویک فیلم درام مردی هراسان
یک حلقه بند و تیره گشتن مثل بختش
شد همسفر با زخم های زن به وقتش
می آید از این خانه آهنگی که انگار
یک جشن برچا می شود در اوج آوار
روحی پریشان می زند پرتا خدایش
دستی زنانه،روح وار در دست هایش
با احترام
محمدصالح زارع زاده