کارهای عقب افتاده را انجام می دهم. اشکالات حسابها را رفع و رجوع می کنم. حواله و رسیدهای انبار هم از وقتی انباردار اخراج شده روی هم روی هم تلنبار شده اند و فکر می کنم امروز نمی توانم بروم دنبال بچه ها و یادم باشد به مهدی بگویم برود دم در مدرسه که ناهید sms می دهد که "رفیق بی معرفت این شماره حساب خیریه که دادی اشتباهه" شماره حساب را با برگه توی کیفم که از مادر شوهرم گرفته ام چک می کنم. حتما باز عینکش را پیدا نکرده. زنگ می زنم و گوشی را بر می دارد. حال و احوال که میکنیم می گوید که "بابا سه روزه حالش خوش نیست و تو رختخوابه" و در جواب اینکه نمی دانستم و ببخشید می گوید "خبر نمی گیری که ازما" شرمنده می شوم و می شنوم که پدرشوهرم می گوید "مثلا عروس ما هستی" باز معذرت می خواهم و می گویم "غرض از مزاحمت این شماره حسابه که دادین اشتباهه مادرجون" و می گوید "مگه اینکه شماره حساب بخوای که زنگ بزنی" و باز تکرار مکررات. شماره حساب را میگیرم و sms می دهم به ناهید که "شمامره درستاینه و ناهید جون ببخش ایشالا در اسرع وقت واسه دیدن نورسیده خدمت می رسم. شرمنده عزیزم" و بعد از شنیدن صدای delivery در حجم کارها غرق می شوم.
سرم را که بالا می آورم برای لحظه ای چشم هایم در کاسه دو دو می زنند. دست دراز می کنم که لیوان چایی را بردارم و بعد از مزه مزه کردنش فکر می کنم که اقلا یک ساعتی هست که این چای ریخته شده. گوشی را برمی دارم و پیامک سپیده را می خوانم که "دیروز تولدم بود و یادت رفت. مگه من چن تا خواهر دارم؟ توی این غربت و میون این قوم مغول دلم به چهار تا تبریک شما خوش بود که اونم.... اینم خواهره من دارم؟" به حواس پرتم لعنت می فرستم که از اول ماه هی به خودم گفتم "تولد سپیده 10 مهره" و باز یادم رفت. پیام می دهم با یک دنیا شرمندگی و بهانه های مریضی زانیار و مدرسه شان و کارهایم را ردیف می کنم که "قربون خواهر گلم برم از شرکت که رفتم بیرون حتما بهت زنگ می زنم" و نگاهم به ساعت گوشه صفحه موبایل می خورد و یادم می افتد که بچه ها پنج دقیقه دیگر تعطیل می شوند و من هنوز به مهدی نگفته ام که برود دنبالشان. زنگ می زنم و مهدی جواب نمی دهد. زنگ می زنم به مدرسه و به مدیر سفارش می کنم که برای بچه ها آژانس بگیرد و بفرستدشان خانه و در پاسخ به مدیر که می گوید " امروز بچه ها تکالیف ریاضی شونو انجام نداده بون و دفتر املاشونم جا گذاشته بودن و بهتره یه کم بیشتر به فکرشون باشم و مثلا من مادرشونم" دندان می سایم و اظهار شرمندگی می کنم. نیم ساعت بعد مهدی زنگ می زند که لباسش را پیدا نمی کند و می گویم که " نشستمش. یکی دیگه بپوش" و می گوید " این چه وضعشه آخه زینب؟ مگه نگفته بودم اینو بشور می خوام بپوشم؟" و بی خداحافظی تلفن را قطع می کند.
موقع برگشتن توی تاکسی فکر می کنم که سینک پر از ظرف هاییست که باید شسته شوند. باید لباس بریزم توی ماشین لباسشویی. سرویس بهداشتی باید با جوهر نمک شسته شود. خانه یک گردگیری حسابی می خواهد. و حتما دو ساعتی مشغول جمع و جور کردن وسایل و لباس هایی هستم که مازیار و زانیار و پدرشان روی زمین و مبل و تخت و اپن انداخته اند. کت مهدی را به همراه پلیور دوقلوها باید از خشکشویی بگیرم. ماشین هم که توی تعمیر گاه است. باید به فکر سرویس برای بچه ها باشم. شام چی درست کنم؟ و راستی باید حتما یک سر بروم سوپر مارکت. دیشب هم مازیار گفته بود که دفترهای املاشان را جلد کنم و بگذارم توی کوله هاشان که یادم رفته بود. لباس هاس پهن شده روی تراس را یادم نرود جمع کنم. لباس های زیر هم که هیچ وقت توی ماشین نمی ریزمشان باید شسته شوند. باید با مدیر عاملمان تماس بگیرم و یادم باشد حتما باید زنگ بزنم به قالیشویی و.....
سرم را تکیه می دهم به شیشه تاکسی و آرام می گویم " کاش ساعت برنارد واقعا وجود داشت" و یادم می افتد زمان دوستیمان مهدی اسم مرا توی گوشی برنارد save کرده بود.